Powered By Blogger

جذامی



زخم چركيني به صورت داشت
زخم چركين عميق ديگري بر دل
چهره اش پوشيده زابر ماتم و اندوه
زرد و مسخ و مات و بي اميد
در وجودش سربسر غوغاي مهجوري و غربت
در درون دل نشانده داغ تنهايي و خاموشي
بر سويداي دل رنجيده اش زخم عميق بي نشاني و فراموشي
كوه حسرتهاش سر بر سايبان خور مي سايد
حسرت ديدار روي مادر رنجور بيمارش
حسرت ديدار روي دلنشين دوست
حسرتي آكنده از تلخي بي پايان
حسرت حتي دروغين خنده اي از روي دلسوزي
يا كه لبخندي سراسر طعنه و تحقير
بر لبان فوجِ بي دردان خوش گفتار
يا كه لمس دست حتي دوست مانندي
فربه دستان سپيد مملو از زيور ولي بي عار
در بهانه جشن هاي پوچ و تو خالي
يا نمايش هاي خوش رقصي و خو ش نامي
يا عروسك بازي انسانيت خواهي
آرزويش دور گرديدن از اين جنجال پر هنجار
راحتي از درد
دور گرديدن از اين بيغولة تاريك
خواب بي تشويش در يك باغ
آرزويش مرگ
زندگي ناميده اندش اين بظاهر زندگاني را؟
اما- زندگاني نيست
مرگ تدريجي جانفرساست
مرده اي با سينه گرمي خارج از بطن زمين وامانده روي خاك
جزء جزء لاشه اش در حال اضمحلال و تفكيك است.
كاهْ پري در ميان باد
مادرش را نقش خاطر كرد.
لحظ اي در
ياد مادر خاطرش آزرد
ياد آن خوش لحظه هاي فارغ از هر جور و محنت
آن زمان قصه هاي خوب خوش فرجام
كه پري كوچك افسانه هايش شاد و خندان
تيره شبها در كناري
با نگاهي گرم و دستاني نوازشگر و جادويي
منتظر تنها براي خواهشي يا آرزويي
تا بر آرد آرزوهاي حقيرش را.
ليك افسوس و درغ اماشبها پلك هايش
خشك و سنگين بود و _
باغ آرزوهايش هميشه خشك و بي حاصل
تمام آرزوها را به رود نا اميدي شست
كنون تنها، كنار پنجره حيران و سرگردان
چشم اميدي به ديدار كسي دارد
"آن كسي كه مثل هر كس نيست"
آن كسي كه لمس دستانش
كه گرم و پر محبت بود
و بوي خوب عطر ياس مادر داشت
برايش عشق و عادت بود.
آن كسي كه دست، از دستش جدا ننمود.
آن كسي كه دست پر مهرش
مرحمي بر زخم هاي قلب و روحش بود.
آن كسي كه در ميان هديه هايش
برق لبخند و نشاط و شورو شادي بود
"كسي كه مثل هر كس نيست"
آن كسي كه مزة پپسي
آن كسي كه سينماي خوب فردين را
براي هر كسي، ميخواست.
آنكه در فكر تقسيم همه دنيا
نه تنها چيز هاي خوب ناپيدا
نه تنها نيكي و خوشبختي و شادي
حتي نمره هاي يك مريض خانه
چكمه هاي لاستيكي
يا گردشي در باغ ملي
يا نشستن در كنار سفره اي از نان.
پري كوچك غمگين و تنهايش
چرا ديگر نمي آيد ؟
ولي اينبار رويا نيست
به بيداري نوازش هاي او را بر زخمهاي چركينش ديده بود
به بيداري بوسة او را بر سر لعيا
كه 10 ساله است
و زخم سرش جايگزين انبوة موهاي سياهش گرديده
به بيداري
و همة ‌چيزهاي خوب و بد
كسي در فكر گلها نيست
باكي نيست
زيرا كه كسي در فكر انسان نيست
كسي در فكر زخم يك جذامي نيست
كسي باور نخواهدكرد
مرگ خاموش شقايق ها
و مرگ آدميت را
اگر ديگر نمي سوزد دلم
برغربت و تنهايي بستان
باكي نيست
زيرا باغباني نيست
باغبان مرده است
دلم براي انسانيت مي سوزد
و دلم براي لعيا مي سوزد
كه اين هفته دستي موي سر عروسكش را شانه نمي كند
و دلم براي خودم مي سوزد
كه خنده هاي شيرينش
شكوفه هاي اميد مرا شكفته نمي سازد
من اينك در كنار پنجره ام تنها
ولي با آفتاب رابطه اي نيست
زيرا آفتاب مرده است
زيرا پري كوچك افسانه هاي كودكي من مرده است
كسي مرده است كه
مهرياني يك جسم زنده را به من مي بخشيد
و جز درك حس زنده بودن از من نمي خواست
زيرا دست نوازشگر او
چراغ قلب من خاموش و بي فروغ شد
كاش دوباره پر فروغ شئد
و كاش كسي فروغي را به قلب من ببخشد
او پرواز را به من ياد داد
من پرواز را به خاطر سپرده ام
زيرا اين بار هم پرنده مرده است
و تنها صدا ، صدا وصدايي از او بجا مانده است
كسي كه همة هستي اش آينة روشني از نور بود
و مرا در خود به تماشاي شگفتن و رستن اميد برد
كسي كه مرا از چهار ديواري اينجا بيرون برد
و مرا به دنيا پيوند زد
و مرا به تماشاي دنيا برد
از سينماي فردين تا جشنوارة اوبر هاوزن
و مرا به آدمهاي جهان نشان داد
و كسي رويش را از من بر نگرداند
و همه با غم من گريستند
و به زخم هاي من دست عاطفه كشيدند
افسوس
آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي با فروغ
و افسوس دستي نيست تا از
آن شاخساران پر از گيلاس
گيلاسي به مهر هديه ام كند
اين ترانة من است
دلپذير و دلنشين
بار ديگر خواهم او را ديد
اما در كجا
در نا كجا آباد؟
نه
در آنجايي كه پاداش اين همه رنج است
در آنجايي كه خوبان گرد هم جمعمد
و آنجا از فروغش سير خواهم گشت
كجا؟
بهشتي را كه مادر در تمازش از خدا مي خواست
ولي امروز ديگر نيست
زيرا مثل هركس نيست
زيرا اين جهان تنها
تنگ زنداني براي پاكان و نيكان است
چرا او نيست
پري قصه هايم كو؟
در كدامين بي سرانجام است
در گلستان صفا خوابيده اين بانوي خوب ما
تيره خاك سرد وحشت
خاك هم از او گريزان است
كسي كه در دلش با او به گريه مي نشست و
در ميان گريه ميخنديد .
دلم برغربت و تنهايي باغبان مي سوزد
دلم براي غم هاي باغبان مي سوزد
دلم براي ......
بماند

25 تیر ماه 1379 ساعت 21 روز وفات یه فرشته آسمانی
راد دلشده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر