اي ستاره اي كه بر چكاد قلب من نشسته اي
و ظلمت و سكوت روح خسته ام شكسته اي
اي قديم يارِ تازه آشنا
چه كس تو را در اين اتاق هاي پر سروصدا
به شعر من جوانه زد.
چه كس تو را به نيمه شب ، كشان كشان
به پاي سِحرجعبة صدا و نورو رنگ برد.
چرا حزين ، چرا غمين
چرا تو سر به تو نشسته اي؟
چرا ز انعكاس هيمياي عشق
درون ژرفناي ظلمت دو ديده ات نشانه نيست؟
چرا تبلور حزين نواي تو ، چو نان بساك
تغزلي به تارك قصيده هاي عشق من نمي شود؟
چرا صفا
و گرمي حضور تو
چو بند
گرد خوش طنين و پر ز عطر عاطفه
به رجع رجع بند هاي زندگي مملو از كشاكشم
معاني حقيقي حيات جاودانه را نمي دهد ؟
در اين كلاف روزگار
دلم گرفته از سكوت
چرا سكوت؟
سكوت تو ، نشانه اي ز التهاب روح توست
ز شرم گل مثال توست
سخن بگو
به آستان واژه هاي پر شراره ات
سر نیاز خم كنم
سخن بگو
بر اين سياه ديهور بي سحاب
كلام جاودانه ات چو ابر هاي بهاری مژده گو
بشارتي ز بارش
ترانه است
مذهب كلام تو ، دليل عشق پاك توست
سخن بگو.
10/بهمن /1383
|
۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه
ستاره
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر